Thursday, 2024-11-28, 9:36 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    Entries in category: 21
    Shown entries: 11-20
    Pages: « 1 2 3 »

    Sort by: Date · Name · Rating · Comments · Views
    همه نگرانند. دوستان و آشنایان که می‌آیند به خانه‌مان، درگوشی چیزهایی را می‌شنوند و با نگرانی سری تکان می‌دهند. اشاره‌ی دست
    ...
    داستان كوتاه | Views: 531 | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    چارلز بوكوفسكي

    برگردان: بهمن كيارستمي


     


    اشكال كار آدمی ‌كه ساعت يازده صبح به مقصد می‌رسه و ساعت هشت شب بايد شعر بخونه، اين جاست كه حد خودش رو تا حد آدمی‌ كه اون‌ها می‌خوان روي صحنه ببينن، آورده پايين؛ آدمی‌كه بشه تماشاش كرد، بهش خنديد، و از ميدون به درش كرد. اون‌ها از تو نمی‌خوان كه روشن‌شون كني؛ می‌خوان سرشون رو گرم كني. 


    من توي فرودگاه با پروفسور كراگماتز آشنا شدم، و توي ماشين...

    داستان كوتاه | Views: 526 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    شهري بود كه در آن، همه چيز ممنوع بود.


    و چون تنها چيزي كه ممنوع نبود بازي الك دولك بود، اهابی‌شهر هر روز به صحراهاي اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باري الك دولك می‌گذراندند.


    و چون قوانين ممنوعيت نه يكباره بلكه به تدريج و هميشه با دلايل كافي وضع شده بودند، كسي دليلي براي گلايه و شكايت نداشت و اهالي مشكلي هم براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.


    سال ها گذشت. يك روز بزرگان شهر ديدند كه ضرورتي وجود ندارد كه همه چيز ممنوع باشد و

    ...


    داستان كوتاه | Views: 479 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.


    ‏این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند..

    ...

    داستان كوتاه | Views: 551 | Author: Ehsan Miri | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    ميترا داور
    مرغ را مي‮بايست حسابي سرخ کني و سيب زميني را. تمام غذاها اين قدر سرخ مي‮شد كه به سياهي مي‮زد، پياز رو به سوختن مي‮رفت و کدو. غذا که اين جوري مي‮شد مي‮گفتند خوب است. بعد ديدم خانواده بزرگي‮ها نه تنها غذا را سرخ شده دوست دارند، آدم‮ها را هم همين‮طور مچاله شده و سوخته دوست دارند. تازه قاسم روشنفکر خانواده‮شان بود و به برابري ...

    داستان كوتاه | Views: 582 | Author: Ehsan Miri | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    ي يکی بود يکی نبود .شهر کوچيکی بود که در آن حيواناتی سکونت داشتند که از قماش حيوانات معمولی و روزمره دوروبرتان نبودند آنها حيوانات متفاوت و خاصی بودند. آنها می توانستند حرف بزنند و مهمتر از همه قادر به نواختن آلات و ادوات موسيقی بودند و

    هی!یه لحظه صبر کن جک و جونورهايی که می تونن صحبت کنن و مزقون بزنن؟تو خواننده ها رو چی فرض کردی؟ هيچ آدم عاقلی همچين مزخرفاتی رو قبول نمی کنه حتی اگه خواننده اين قصه ها باشه! اين جدا ایده نفرت انگیزیه باور کنین قرار بود اين داستان دست کم چند صفحه ای باشه اما ادامه دادن اين داستان سراپا کذب از انصاف به دوره( ما جدا درباره بهداشت سلامتی و بهداشت عقل و شعور شما نگرانيم- حالا بگيريم خيلی کم) بله ما ممکنه يه قصه را تحريف کنيم اما هيچوقت مرتکب تحريف واقعيت عيان و آشکار نمی شويم.

     

    برگرفته از کتاب خرمگس و زن ستيز-اون نويسنده دوست داشتنی هم حسين يعقوبی هست که حتما ميشناسيدش.
    از:طناز
    داستان كوتاه | Views: 793 | Added by: tannaz | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    هدا صادقي

                        ـ بيا بشين يه دو دقيقه آخه، همتون يهو مي‌شين عينهو اجنه كه... غيبتون مي‌زنه! نمي‌گين يه پيرزني دلش گرفته همه‌ش فكر خودتونيدا... اي خدا... هروخ ازم دوريد سينه‌م تنگ مي‌شه، قلبم كند مي‌زنه... بيا بشين مادرجون، بيا ديگه!
                        ـ اَي بابا! پيرزن، پيرزن... خوب بشين چه مي‌دونم يه كتابي متابي چيزي روتورق كن آخه! مامان من كه بيكارالدوله نيستم بشينم ور دلت... هميشه‌ام اين حرفو به من مي‌زني، الآنم بايد برم بيرون... كاري نداري؟!
              عصر دم گرفته، كه با بوي نم حياط و خيار و گوجه، دلپذير كه نه، قابل تحمل‌تر شده. نشسته روي تخت چوبي، كنار باغچه.
                        ـ الهي بگم خدا اين باباتً به چه راهي هدايت كنه!
                        ـ اون كفش اسپورتمو كجا گذاشتي باز؟

    داستان كوتاه | Views: 173 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-28 | Comments (0)

    داستان هاي:
    درباره تمثيل
    پنجره رو به خيابان
    درختها
    خاموشي سيرن ها
    دوستي
    جلو قانون
    قصه كوچك
    ناخدا
    لاشخور
    خارپيچ سوزان

    داستان كوتاه | Views: 558 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-02 | Comments (0)

    این ترجمه داستان، از آخرین مجموعه داستان‌های نویسنده، است که با عنوان «زبان خدا» در آخرین ماههای میلادی سال گذشته، به بازار کتاب آمدهش. ر. 


    داستان كوتاه | Views: 485 | Author: استفانو بنی/ برگردان: شهرام رستمی | Added by: 20 | Date: 2008-12-15 | Comments (0)

    شهرام گفت: «فري، همين جا بزن كنار. زير اون درخت جون مي ده واسه عرق خوري، مرديم از تشنگي.» سرش را برد توي موهاي ياسمن و آهسته چيزي توي گوش‌اش گفت و بعد بلند بلند خنديد.
    فريدون از توي آينه پشت سرش را نگاه كرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشين را توي سراشيبي تندي نگاه داشت و ترمز دستي را كشيد. گفت: «اين‌م بهشت اين هفته
    ادامه...ء

    داستان كوتاه | Views: 571 | Author: مصطفي مستور | Added by: 20 | Date: 2008-12-15 | Comments (0)

    1-10 11-20 21-21
    Copyright MyCorp © 2024