Thursday, 2024-11-28, 11:37 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    تمارض
    ميترا داور
    مرغ را مي‮بايست حسابي سرخ کني و سيب زميني را. تمام غذاها اين قدر سرخ مي‮شد كه به سياهي مي‮زد، پياز رو به سوختن مي‮رفت و کدو. غذا که اين جوري مي‮شد مي‮گفتند خوب است. بعد ديدم خانواده بزرگي‮ها نه تنها غذا را سرخ شده دوست دارند، آدم‮ها را هم همين‮طور مچاله شده و سوخته دوست دارند. تازه قاسم روشنفکر خانواده‮شان بود و به برابري حقوق زن و مرد اعتقاد داشت، منتها برابري به شيوه‮ي خودش، او معتقد بود زن هم بايد پا به پاي كار كند تا به شعوراجتماعي برسد. روزنامه را با دقت مي‮خواند، اما هربار که دوست داشت صدايش را بلند مي‮کرد و يا اگر به اعصابش فشار مي‮آمد مي‮گفت حق دارم ظرف وظروف رو بشکنم چه برسه به حنجره که مال مال خودمه. اين‮که يکي بخواهد داد بکشد و حنجره‮اش ما ل خودش باشد... مسلم است که حق اوست و يا اين‮که موقع عصبانيت برود وسط خيابان و در مسير حركت كاميون بايستد، نه به شوخي البته! معلوم بود كوتاه مي‮آمدم !
      اوا ئل وقتي دادوبي‮داد مي‮كرد و مي‮گفت حنجره‮ي خودمه، باهاش يک به دو مي‮کردم. با هم کل کل مي‮کرديم آن‮قدر که قاسم به حالت تشنج مي‮افتاد و من مي‮فهميدم ديگر خطر دارد زنده‮گي ما را شديداً تهديد مي‮کند. موضوعِ جان موضوعي بود که فكر مي‮كردم نمي‮توانم بي‮گدار به آب بزنم و کوتاه مي‮آمدم...
    حالا پانزده سال است که از ازدواج ما گذشته، پانزده سال و سه روز... جايي از بدنم نيست که سونوگرافي نشده باشد، مشاورم مي‮گويد تو شديداً مريض هستي. قرص سيتولراپام خارجي و ايراني برايم نوشته ست. دکترم مي‮گويد استرس و افسرده‮گي زده مکانيزم مغزي بدنت را خورد و خمير کرده. مي‮گويد تو شديداً احتياج داري فرياد بكشي!
    توبا حرکت انتهاري زنده‮گي کردي! مي‮بايست داد مي‮كشيدي، تو هم ظرف مي‮شكستي ...
    - پس بچه‮ها چي مي شدند دكتر‌؟
    - از عهده‮ي خودشون بر مي‮اومدند...
     با خودم هميشه فکر کرده‮ام " شكل بر آمدن مهم نيست؟ "
      قاسم ظاهراً نگران است، نه به خاطر مريضي ام، مي‮گويد من از عهده‮ي سه‮تا بچه برنمي‮آيم، بايد باشي و سروسامان‮شان بدهي، اما به نظرم، مي‮خواهد بمانم براي منافع خانواده‮گي‮اش. کسي که بيرون کار کند و بعد موقع غروب برود تو آشپرخانه، غذا بپزد و ظرف بشورد، آخر هفته هم برود از ميدان تره بار خريد كند و بعد خواهر وبرادرهاي شوهرش راكه از شهرستا ن مي‮آيند، در هر وقت از هفته و ماه وسال پذيرايي كند، بد هم نيست، به‮خصوص اگر درس خوانده هم باشد و آخر شب، در هر شرايط روحي، بدنش را واگذارد...
      گربه‮ي سفيد باغ پدري‮مان ديروز با گربه خال‮خالي بازي مي‮كرد، مي‮دويدند دنبا ل هم! چه لذتي مي‮بردند از عشق صادقانه‮شان! نمي‮دانم همه‮ي اين‮ها كي وچگونه بارم شد! با اين‮كه هميشه پدرم مي‮گفت از عهده‮ي پدر و پدرجدشان هم برمي‮آيي، اما مادرم هميشه مي‮ترسيد.
      اخيراً قاسم بيش از حد ورود و خروج مرا چک مي‮کند، حتا هفته‮ي پيش مي‮گفت بايد از کارت ورودي‮ات پيرينت بگيري، ببينم اين‮که ميل جنسي دراين هفته به من نداشته‮اي ...
      كارت ورود و خروجم هنوز مقوايي‮ست، ساعت‮ها به‮ترتيب در آن ثبت شده است. خود قاسم مي‮داند كه صبح پنج دقيقه تأخير به چه مفهوم است و غروب هم بايد آن‮قدر بمانم تا مديرمان بداند جايگاه اول تو زنده‮گي براي من شركت است، جايگاه دوم شركت و جايگاه سوم هم شركت. ساعت ورود و خروجم به طرز بي‮رحمانه‮اي معصوم است. 45/ 6، 50/ 6، 49/6 .... وغروب 35/5، 50/5 .... 38/6 ... بيشتر هفت غروب مي‮رسم. زمان كمي وقت دارم تا همه‮ي غذاها را تا حد سياه شدن سرخ كنم. كپي كارت را هم مي‮دهم به قاسم. از من نمي‮گيرد. دستم را مي‮زند كنار ... خيس عرق مي‮شوم. دلم مي‮خواهد ... دلم مي‮خواست ... صداي دكتر در مغزم مي‮پيچد:
    - چرا گذاشتي تا ا ين حد پيش برود ؟
    از خودم مي پرسم به خاطر بچه ها بود ؟
     حسابي کوتاه آمده ام. همه چيز حالا برايم بيش از اندازه طبيعي است. همه چيز همين ا ست كه هست . اکسيژن که مي رود تو، بايد به ناچار برگردد، هيچ چاره اي نيست چون در غير اين صورت ممکن است اين شصت ويك کيلو گوشت کبود بشود و سياه ... همين است که اکسيژن را که تو داده‮ام به ناچار بازدمش را هم رعا يت مي‮کنم ... منتها به قاسم مي‮گويم دکتر به من گفته بايد فرياد بکشي. مي‮گويد: " خوب بکش . کسي جلو تو نگرفته."
     فرياد مي‮کشد:" خوب فرياد بکش ... فرياد ... ببين اين جوري... "
    داد مي‮کشد. صورتش قرمز شده است، تمام رگ‮هاي صورتش بيرون زده. مي‮گويد: " ا ين حنجره مال خودمه. اين‮ها تنها چيزي‮يه که مال خودمه، به کسي ربط نداره! مي‮خوام فرياد بکشم. "
     ظرف هاي بوفه را مي ريزد پا ئين . دنبا ل بچه ها مي کند . همين طور که فرياد مي زند مي گويد : شما ها ! شماها چرا شخصيت منو مي‮بريد زير سؤال؟ به مونا كه سيزده سالش بيشتر نيست مي‮گويد: " تو چرا کم درس مي‮خوني؟"
     بعد رو به من مي‮گويد: " همين تو ... همين تو ... شخصيت منو بردي زيرسؤال! اما هيچ چي به‮ات نمي‮تونم بگم چون همه‮اش مريضي! چون داري تمارض مي‮کني. اين يعني تمارض! وقتي که هيچ جاي بدنت چيزيش نيست، يعني تمارض ... اين يعني تمارض ! آقا..."
     نيما از ترس چسبيده به گوشه‮ي ديوار و گريه مي‮کند. سپيده موهايش را مي‮کند و گريه‮ا ش را مي‮خورد. قاسم داد مي‮زند: " آخر من نمي‮فهمم. اين چشه؟ بچه‮هاي همسن اين دارن قهقهه مي‮زنن ... اون وقت بچه‮ي من بايد عصبي بشه فقط، بچه‮ي من... 
     رو به مونا مي‮گويد: " با كي داشتي ديروز تلفني حرف مي‮زدي؟"
     مونا تو چشمش نگاه مي‮كند : " دوستم" !
     - شماها داريد خودتونو به گوه مي‮كشونيد!
    صداي فريادش تو سالن مي‮پيچيد:"‌ پريروز يه دختر پونزده ساله تو خيابون .... 
     حركت دستش را مي‮بينم كه استكان چاي را پرتاب مي‮كند تو آشپزخانه. صداي خورد شدن استكان رو سراميك … پاشيدن چاي روي سراميك …
     سرانگشت‮هاي دستم يخ کرده وسرانگشت پاهايم. احساس مي‮کنم مردمک چشم‮هايم دارد مي‮رود جايي پشت سرم پنهان شود. مي‮روم جلوي آينه. خودم را نگاه مي‮کنم. همه چيز بدنم سرجايش است، فقط چشم‮هايم کمي نگرانند !
     همين !
    Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2009-01-28) | Author: Ehsan Miri
    Views: 583 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024