Thursday, 2024-11-28, 11:37 PM |
|
|
Welcome مهمان RSS |
|
|
|
كتابخانه
تمارض
ميترا داور مرغ را ميبايست حسابي سرخ کني و
سيب زميني را. تمام غذاها اين قدر سرخ ميشد كه به سياهي ميزد، پياز رو
به سوختن ميرفت و کدو. غذا که اين جوري ميشد ميگفتند خوب است. بعد ديدم
خانواده بزرگيها نه تنها غذا را سرخ شده دوست دارند، آدمها را هم
همينطور مچاله شده و سوخته دوست دارند. تازه قاسم روشنفکر خانوادهشان
بود و به برابري حقوق زن و مرد اعتقاد داشت، منتها برابري به شيوهي خودش،
او معتقد بود زن هم بايد پا به پاي كار كند تا به شعوراجتماعي برسد.
روزنامه را با دقت ميخواند، اما هربار که دوست داشت صدايش را بلند ميکرد
و يا اگر به اعصابش فشار ميآمد ميگفت حق دارم ظرف وظروف رو بشکنم چه
برسه به حنجره که مال مال خودمه. اينکه يکي بخواهد داد بکشد و حنجرهاش
ما ل خودش باشد... مسلم است که حق اوست و يا اينکه موقع عصبانيت برود وسط
خيابان و در مسير حركت كاميون بايستد، نه به شوخي البته! معلوم بود كوتاه
ميآمدم ! اوا ئل وقتي دادوبيداد ميكرد و ميگفت حنجرهي خودمه،
باهاش يک به دو ميکردم. با هم کل کل ميکرديم آنقدر که قاسم به حالت
تشنج ميافتاد و من ميفهميدم ديگر خطر دارد زندهگي ما را شديداً تهديد
ميکند. موضوعِ جان موضوعي بود که فكر ميكردم نميتوانم بيگدار به آب
بزنم و کوتاه ميآمدم... حالا پانزده سال است که از ازدواج ما گذشته،
پانزده سال و سه روز... جايي از بدنم نيست که سونوگرافي نشده باشد، مشاورم
ميگويد تو شديداً مريض هستي. قرص سيتولراپام خارجي و ايراني برايم نوشته
ست. دکترم ميگويد استرس و افسردهگي زده مکانيزم مغزي بدنت را خورد و
خمير کرده. ميگويد تو شديداً احتياج داري فرياد بكشي! توبا حرکت انتهاري زندهگي کردي! ميبايست داد ميكشيدي، تو هم ظرف ميشكستي ... - پس بچهها چي مي شدند دكتر؟ - از عهدهي خودشون بر مياومدند... با خودم هميشه فکر کردهام " شكل بر آمدن مهم نيست؟ "
قاسم ظاهراً نگران است، نه به خاطر مريضي ام، ميگويد من از عهدهي سهتا
بچه برنميآيم، بايد باشي و سروسامانشان بدهي، اما به نظرم، ميخواهد
بمانم براي منافع خانوادهگياش. کسي که بيرون کار کند و بعد موقع غروب
برود تو آشپرخانه، غذا بپزد و ظرف بشورد، آخر هفته هم برود از ميدان تره
بار خريد كند و بعد خواهر وبرادرهاي شوهرش راكه از شهرستا ن ميآيند، در
هر وقت از هفته و ماه وسال پذيرايي كند، بد هم نيست، بهخصوص اگر درس
خوانده هم باشد و آخر شب، در هر شرايط روحي، بدنش را واگذارد...
گربهي سفيد باغ پدريمان ديروز با گربه خالخالي بازي ميكرد، ميدويدند
دنبا ل هم! چه لذتي ميبردند از عشق صادقانهشان! نميدانم همهي اينها
كي وچگونه بارم شد! با اينكه هميشه پدرم ميگفت از عهدهي پدر و پدرجدشان
هم برميآيي، اما مادرم هميشه ميترسيد. اخيراً قاسم بيش از حد
ورود و خروج مرا چک ميکند، حتا هفتهي پيش ميگفت بايد از کارت وروديات
پيرينت بگيري، ببينم اينکه ميل جنسي دراين هفته به من نداشتهاي ...
كارت ورود و خروجم هنوز مقواييست، ساعتها بهترتيب در آن ثبت شده است.
خود قاسم ميداند كه صبح پنج دقيقه تأخير به چه مفهوم است و غروب هم بايد
آنقدر بمانم تا مديرمان بداند جايگاه اول تو زندهگي براي من شركت است،
جايگاه دوم شركت و جايگاه سوم هم شركت. ساعت ورود و خروجم به طرز
بيرحمانهاي معصوم است. 45/ 6، 50/ 6، 49/6 .... وغروب 35/5، 50/5 ....
38/6 ... بيشتر هفت غروب ميرسم. زمان كمي وقت دارم تا همهي غذاها را تا
حد سياه شدن سرخ كنم. كپي كارت را هم ميدهم به قاسم. از من نميگيرد.
دستم را ميزند كنار ... خيس عرق ميشوم. دلم ميخواهد ... دلم ميخواست
... صداي دكتر در مغزم ميپيچد: - چرا گذاشتي تا ا ين حد پيش برود ؟ از خودم مي پرسم به خاطر بچه ها بود ؟ حسابي
کوتاه آمده ام. همه چيز حالا برايم بيش از اندازه طبيعي است. همه چيز همين
ا ست كه هست . اکسيژن که مي رود تو، بايد به ناچار برگردد، هيچ چاره اي
نيست چون در غير اين صورت ممکن است اين شصت ويك کيلو گوشت کبود بشود و
سياه ... همين است که اکسيژن را که تو دادهام به ناچار بازدمش را هم رعا
يت ميکنم ... منتها به قاسم ميگويم دکتر به من گفته بايد فرياد بکشي.
ميگويد: " خوب بکش . کسي جلو تو نگرفته." فرياد ميکشد:" خوب فرياد بکش ... فرياد ... ببين اين جوري... " داد
ميکشد. صورتش قرمز شده است، تمام رگهاي صورتش بيرون زده. ميگويد: " ا
ين حنجره مال خودمه. اينها تنها چيزييه که مال خودمه، به کسي ربط نداره!
ميخوام فرياد بکشم. " ظرف هاي بوفه را مي ريزد پا ئين . دنبا ل بچه
ها مي کند . همين طور که فرياد مي زند مي گويد : شما ها ! شماها چرا شخصيت
منو ميبريد زير سؤال؟ به مونا كه سيزده سالش بيشتر نيست ميگويد: " تو
چرا کم درس ميخوني؟" بعد رو به من ميگويد: " همين تو ... همين تو
... شخصيت منو بردي زيرسؤال! اما هيچ چي بهات نميتونم بگم چون همهاش
مريضي! چون داري تمارض ميکني. اين يعني تمارض! وقتي که هيچ جاي بدنت
چيزيش نيست، يعني تمارض ... اين يعني تمارض ! آقا..." نيما از ترس
چسبيده به گوشهي ديوار و گريه ميکند. سپيده موهايش را ميکند و گريها ش
را ميخورد. قاسم داد ميزند: " آخر من نميفهمم. اين چشه؟ بچههاي همسن
اين دارن قهقهه ميزنن ... اون وقت بچهي من بايد عصبي بشه فقط، بچهي
من... رو به مونا ميگويد: " با كي داشتي ديروز تلفني حرف ميزدي؟" مونا تو چشمش نگاه ميكند : " دوستم" ! - شماها داريد خودتونو به گوه ميكشونيد! صداي فريادش تو سالن ميپيچيد:" پريروز يه دختر پونزده ساله تو خيابون .... حركت دستش را ميبينم كه استكان چاي را پرتاب ميكند تو آشپزخانه. صداي خورد شدن استكان رو سراميك … پاشيدن چاي روي سراميك … سرانگشتهاي
دستم يخ کرده وسرانگشت پاهايم. احساس ميکنم مردمک چشمهايم دارد ميرود
جايي پشت سرم پنهان شود. ميروم جلوي آينه. خودم را نگاه ميکنم. همه چيز
بدنم سرجايش است، فقط چشمهايم کمي نگرانند ! همين !
|
Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2009-01-28)
| Author: Ehsan Miri
|
Views: 583
| Rating: 0.0/0 |
|
|