مصطفا فخرایی
(1)
همه
نگرانند. دوستان و آشنایان که میآیند به خانهمان، درگوشی چیزهایی را
میشنوند و با نگرانی سری تکان میدهند. اشارهی دست و حرکت لبهاشان دیگر
برایم آشناست. گوشم هم اگر نشنود، میدانم که میگویند. روز به روز
تکیدهتر میشود، گوشهای مینشیند و دایم با خودش حرف میزند.
آنها نمیدانند که من هر روز با تو حرف میزنم.
(2)
زن همسایهمان را نگاه کن، روزی یک مد عوض میکند. خانهشان پر از وسایل جوراجور است.
روزهای تعطیل با ماشین خودشان میروند گردش. خوش به حالش.
راستی لباسی که امروز پوشیدهبود دیدی؟ به نظرت از کدام مغازه گرفته؟
زن جوابی نشنید. مرد داشت به فصل آخر رمانش فکر میکرد.
(3)
پدر حرف میزد.
پسر حرف میزد.
مادر حرف میزد.
دختر حرف میزد.
حرفهای یکدیگر را نمیفهمیدند.
گوشی برای شنیدن نبود.
بندر دیر
شهریور 87
|