Thursday, 2024-11-28, 11:40 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    لباس سرهم
    چارلز بوكوفسكي

    برگردان: بهمن كيارستمي


     


    اشكال كار آدمی‌كه ساعت يازده صبح به مقصد می‌رسه و ساعت هشت شب بايد شعر بخونه، اين جاست كه حد خودش رو تا حد آدمی‌ كه اون‌ها می‌خوان روي صحنه ببينن، آورده پايين؛ آدمی‌كه بشه تماشاش كرد، بهش خنديد، و از ميدون به درش كرد. اون‌ها از تو نمی‌خوان كه روشن‌شون كني؛ می‌خوان سرشون رو گرم كني. 


    من توي فرودگاه با پروفسور كراگماتز آشنا شدم، و توي ماشين، با دوتا سگش، و همین‌طور با پولهولتز كه سال‌ها بود كارهاي من رو می‌خوند. دو تا دانشجوي جوون هم بودند كه يكي‌شون كاراته باز بود، و اون يكي پاش شكسته بود. داشتيم می‌رفتيم خونه‌ي هووارد. (پروفسوري كه باني دعوت من براي خوندن شعرهام بود.)


    من بُق كردم و متظاهرانه نشستم، و آبجو خوردم. به جز هووارد، تقريباً همه بايد می‌رفتند سركلاس‌هاشون. درها به هم می‌خوردند، سگ‌ها پارس می‌كردند، و ابرها تيره می‌شدند. من و هووارد و زنش و يه پسر دانشجوي جوون دور هم نشسته بوديم. ژاكلين – زن هووارد – داشت با دانشجوئه شطرنج بازي می‌كرد.


    هووارد گفت: « يه چيز خوب دارم.» بعد دستش رو باز كرد، و يه مشت قرص بهم تعارف كرد. گفتم: « نه، معده‌ام رو اذيت می‌كنه. اين اواخر حسابي ريخته به هم.»


    ساعت هشت شب رسيدم اون جا. صداي جمعيت رو می‌شنيدم كه فرياد می‌زدند: «اون مسته.» من ودكا و آب پرتقال به دستم، رفتم بالا، و يه جرعه ي حسابي سر كشيدم تا خون شون رو حسابي به جوش بياورم. يه ساعتي شعر خوندم.


    انصافاً بد تشويقم نكردند. يه پسر جوون اومد بالا و درحالي كه می‌لرزيد گفت: «آقاي چيناسكي، من بايد اينو بهتون بگم؛ شما مرد زيبايي هستين.» من باهاش دست دادم: «خيله خب پسر، فقط يادت باشه همین‌طور كتاب‌هام رو بخري.» چند نفر كتاب‌هام رو آوردند و من براشون تو كتاب‌ها چيز كشيدم. بالاخره تموم شد.


    مهموني بعد از شعرخوني، طبق معمول پر بود از استادها و دانشجوهاي نچسب و كودن.


    پروفسور كراگماتز منو كشيد يه گوشه، و شروع كرد ازم سؤال كردن. سؤال پشت سؤال. گفتم: «نه، خب. آره بعضي از كارهاي اليوت خوبن. پوند، خوب بعله، ولي اوني كه خيال می‌كردم نبود. نه، از شاعرهاي معاصر آمريكايي هيچ شاعر فوق العاده اي به فكرم نمی‌رسه. متأسفم. شعر عيني؟ خوب، بله، عيني هم مثل هر چيز عيني ديگه است. كي؟ سلين؟ فقط يه پير خرفت. يه كتاب خوب بيشتر نداره، و اون هم كتاب اولشه. چي؟ بله، البته كه كافي يه. شما خودتون چي؟ فكر نكنم حتا يكي هم نوشته باشيد نه؟ چرا بند كردم به كريلي؟ باشه، ديگه اين كار رو نمی‌كنم، ولي كريلي قالب كارش رو درست ريخته، و اين خيلي مهم تر از كاري يه كه منتقدهاش كردند. بله، من مشروب می‌خورم. كسي هست كه مشروب نخوره؟ اصلاً مگه امورات آدم بي مشروب می‌گذره؟ زن‌ها؟ خوب بعله، البته؛ پس می‌خواين درباره ي شير آتش نشاني و شيشه ي خالي مركبِ هندي چيز بنويسم؟ بعله، درباره فرقون قرمز توي بارون هم می‌دونم. ببين، آقاي كراگماتز، اين جا آدم‌هاي ديگه هم هستند. من می‌رم يه دوري بزنم...»


    شب همون جا موندم، و پايين يه تخت دو طبقه، زير كاراته بازه، گرفتم خوابيدم. وقتي بيدارشدم همه جز هووارد رفته بودند. بلند شدم رفتم توالت. لباس پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون كه ببينمش. اون خيلي حالش بد بود.


    گفت: «خداي من، تو اصلاً ككت هم نمی‌گزه. بدنت مثل يه پسر بيست ساله است.»


    -        آخه ديشب خلاف سنگين نكردم... فقط يه كم آبجو و علف. شانس آوردم.


    بهش پيشنهاد كردم كه چند تا تخم مرغ آب پز بخورن. هووارد تخم مرغ‌ها رو كه گذاشت بپزن هوا تاريك شد. تاريك عين شب. بعد ژاكلين زنگ زد و گفت كه يه توفان داره به طرف شمال مياد. رگبار شروع شد. ما نشستيم تخم مرغ‌هامون رو خورديم.


    بعد شاعر شب بعد رسيد. دوست دخترش و كراگماتز همراهش بودند. هووارد دويد تو حياط و تخم مرغ‌ها رو اوغ زد. شاعر تازه، بلاندينگ ادواردز، شروع كرد به حرف زدن. صداي خوبي داشت و درباره ي گيتربرگ و كورسو و كوروك حرف می‌زد. بعد بلاندينگ ادواردز و دوست دخترش، بتي (كه اون هم شعر می‌گفت) شروع كردند با همديگه فرانسه بلغور كردن.


    هوا تاريك تر شد و رعد و برق و رگبار زد. توفان وحشتناك بود بعد آبجو رسيد. كراگماتز به ادواردز يادآوري كرد كه حواسش باشه امشب شعرخوني داره. هووارد سوار دوچرخه اش شد، توي توفان پا زد تا بره دانشگاه و به دانشجوها ادبيات انگليسي درس بده. ژاكلين رسيد: «هووي كجاست؟» گفتم: «با دوچرخه‌اش رفت بيرون.»


    -        حالش خوب بود؟


    -        - عين يه پسر شونزده ساله. قبل از اين كه بره چند تا آسپيرين انداخت بالا.


    بقيه بعد از ظهر منتظر شدم و سعي كردم خودم رو قاطي بحث‌هاي ادبي نكنم. بعد رسوندنم فرودگاه. همراهم يه چك پونصد دلاري بود و شعرهام. بهشون گفتم لازم نيست از ماشين پياده بشن. گفتم براي همه‌شون كارت پستال می‌فرستم.


    وارد اتاق انتظار كه شدم صداي مردي رو شنيدم كه به يكي می‌گفت: «اون يارو رو باش!» اون جا اهالي، همه، مدل موهاشون شبيه هم بود. كفش‌ها همه پاشنه بلند، اوركت‌ها همه نازك، دگمه‌ها همه فلزي، پيرهن‌ها همه يقه باز و دستمال گردن‌ها همه در طيف بين سبز و طلايي. حتا صورت‌ها همه شبيه هم بودند. دماغ‌ها، گوش‌ها، دهن‌ها، حالت‌ها. درياچه‌هاي كم عمق، با يك لايه يخ نازك. هواپيما تأخير داشت. من پشت يه دستگاه قهوه جوش و ايسادم، و دوتا قهوه ي سياه با بيسكويت شورم خوردم. بعد رفتم بيرون، زير بارون.


    بعد از يك ساعت و نيم تأخير طياره رسيد، و با كلي دنگ و فنگ از جا پريد. توي هواپيما از مجله ي نيويوركر خبري نبود. از مهمان دار كه مشروب خواستم گفت از يخخبري نيست. بعد هم خلبان اعلام كرد كه با تأخير توي فرودگاه شيكاگو می‌شينيم؛ از اجازه ي فرود هم خبري نبود. اون يكي اقلاً راست گو بود. رسيديم شيكاگو و بالاي فرودگاه چرخ زديم و چره زديم و چرخ زديم. گفتم: «خب، انگار هيچ كاري نداريم كه بكنيم.» و مشروب سومم رو سفارش دادم. سرگيجه به بقيه هم سرايت كرده بود. مخصوصاً وقتي كه هر دوي موتورها به سر و صدا افتادند. اون‌ها دور می‌زدند و دور می‌زدند، ما هم می‌نوشيديم و می‌نوشيديم. يكي بلند بلند خنديد. وقتي كه همه مون دستمال‌هاي معطري رو كه بهمون داده بودند ريز ريز كرده بوديم، گفتند كه می‌خواهند بشينند.


              لايه ي نازك يخ يك دفعه شكست. همه همديگه رو هل می‌دادند، سؤال‌هاي واضح می‌كردند و جواب‌هاي واضح می‌شنيدند. توي فرودگاه ديدم پرواز من اصلاً توي ليست نيست. ساعت هشت و نيم شب بود. به آني زنگ زدم، و او گفت كه پشت هم به فرودگاه زنگي می‌زده تا بينه ساعت فرود كِي يه. ازم پرسيد كه شعرخوني چطور بود. بهش گفتم سرِ يه دانشكده رو شيره ماليدن خيلي سخت بود. من فقط تونستم سر نصف شون رو شيره بمالم. گفت: «خيله خب.» گفتم: «هيچ وقت روي مردهايي كه لباس سرهم می‌پوشن حساب نكن.»


    من نشستم و يه ربعي چشم چروني كردم. بعد يه بار پيدا كردم. اون جا يه مرد سياه پوست با لباس چرمی‌قرمز نشسته بود، و چند نفر داشتند به سلامتيش می‌خوردند و بهش می‌خنديدند. اون‌ها دستش انداخته بودند و مرد سياه سعي می‌كرد خونسرديش رو حفظ كنه.


    وقتي برگشتم تا ليست پرواز رو چك كنم ديدم يك سوم فرودگاه مست اند. مدل موها، همه به هم ريخته بود. يكي داشت عقب عقب راه می‌رفت؛ مست بود، و به اين اميد كه با سر بخوره زمين و ضربه ي مغزي بشه داشت همین‌طور عقب عقب می‌اومد. ما همه سيگار روشن كرديم و در انتظار شكستن سرش تماشاش كرديم. يارو خورد زمين و جماعت رفتند سراغش تا لختش كنند. فاصله اش با من دورتز از اوني بود كه ارزش رفتن داشته باشه. برگشتم توي بار. مرد سياه پوست رفته بود. بغل دست من دونفر داشتند بحث می‌كردند. يكي شون برگشت طرف من، پرسيد«تو درباره ي جنگ چي فكر می‌كني؟»گفتم: «جنگ هيچ ايرادي نداره.»


    -        جدي؟


    -        آره. وقتي سوار تاكسي می‌شي، داري جنگ می‌كني. وقتي يه نون می‌خري، داري جنگ می‌كني. وقتي الواطي می‌كني، داري جنگ می‌كني. ولي به هر حال، آدم بعضي وقت‌ها به تاكسي و نون و الواطي احتياج پيدا می‌كنه


    مرده گفت: «هي، اين جا يكي هست كه جنگ رو دوست داره.» يكي از ته بار بلند شد و اومد جلو. لباسش عين اولي بود. اون پرسيد: «تو از جنگ خوشت مياد؟»


    -        جنگيدن هيچ اشكالي نداره. جنگ يعني توسعه ي طبيعي مملكت.


    -        تو چند سال جنگ بودي؟


    -        هيچي.


    -        اهل كجايي؟


    -        لوس انجلس.


    -        می‌دوني؟ بهترين دوست من رفت رو يه مين! و تموم كرد.


    -        خدا رو شكر كن كه تو به جاي بهترين دوستت نمردي.


    -        نمی‌خواد نمك بريزي.


    -        فقط يه كم مستم. آتيش داري؟


    اون با اكراه فندكش رو گرفت سر سيگار من و بعد پا شد رفت ته بار.


    طياره به جاي 7:30، 11:30 پريد. من يه مشروب سفارش دادم. وقتي چراغ‌ها رو خاموش كردند همه با اين كه بيدار بودند، خودشون رو زدند به خواب. من چشم‌هام باز بود. صندلي ام كنار پنجره بود و زل زده بودم به بال خواپيما و چراغ‌هاي زيرپامون. اون پايين همه چيز با خط‌هاي نوراني تقسيم بندي شده بود؛ لونه‌هاي مورچه.


    رسيدم به فرودگاه لوس آنجلس. آني، دوستت دارم. اميدوارم ماشينم استارت بزنه. اميدوارم لوله ي توالت نگرفته باشه. خوشحالم كه با كسي نبودم. خوشحالم كه يه ابلهم خوشحالم كه هيچي نمی‌دونم. خوشحالم كه كسي قصد جونم رو نكرده. وقتي دستهام رو نگاه می‌كنم و می‌بينم هنوز به مچم چسبيده‌اند، با خودم فكر می‌كنم كه آدم خوشبختي هستم.


    در حالي كه اوركت پدرم، و كيف شعرهام دستمه از هواپيما پياده می‌شم. آني مياد طرفم. صورتش رو كه می‌بينم به خودم می‌گم: « اي كه هي، چقدر دوستش دارم. چي كار بايد بكنم؟» بهتريم كاري كه می‌تونم بكنم اينه كه بي تفاوت باشم. با هم رفتين طرف پاركينگ. هيچ وقت نبايد بهشون نشون بدي كه برات مهم‌اند، و گرنه جونت رو می‌گيرند. من خم شدم و لپش را بوسيدم: «چه خوب كردي اومدي.» گفت: «خيله خب».


    با ماشين از پاركينگ فرودگاه لوس آنجلس اومديم بيرون. من برنامه كثيفم رو اجرا كرده بود، اما خودم رو نفروخته بودم؛ اون‌ها پي يه نشمه می‌گشتند و گيرش آورده بودند. بهش گفتم: «عزيزم، دلم برات خيلي تنگ شده بود.» آني گفت: «من گرسنمه


    رفتيم رستوران چيكانو و بوروتوسِ سبزِ تند خورديم. غذامون تموم شد. زنم با من بود. زني كه برام مهم بود. از اين جادو نبايد سرسري رد شد. من صورتش و چشم‌هاش رو نگاه كردم و بعد راه افتاديم به طرف خونه. تو راه هم هر وقت كه حس می‌كردم نگاهش به من نيست نگاهش می‌كردم.


    پرسيد: «شعرخوني چطور بود؟»


    گفتم: «خوب بود


    رفتيم تا بالاي بلوار اكوارادو و بعد پيچيديم توي بلوار گلندال. همه چيز خوب بود. و من چقدر از اين كه همه چيز خراب بشه بيزار بودم. از اين كه همه چي به ته برسه؛ عشق‌هان، شعرهام. ولي به هر حال همه چيز يه روز به ته می‌رسه.


    آني ماشين رو پارك كرد و پياده شديم، از پله‌ها رفتيم بالا و در رو باز كرديم. سگه پشت سرموت بالا و پايين می‌پريد. ماه بالا اومده بود و خونه بوي رز می‌داد. سگه پريد بغل من. من گوش‌هاش رو كشيدم و زدم به شكمش. و اون چشم‌هاش رو گشاد كرد و نيشش باز شد.


    برگرفته از كتاب موسيقي آب گرم ص 45 تا 54 - نشر ماه ريز 1380


    حروف‌چین: شهاب لنکرانی

    Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2009-01-28) | Author: Ehsan
    Views: 527 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024