Thursday, 2024-11-28, 11:45 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    هیاهو در شیب بعد از ظهر

    براي كيارنگ علايي  
     شهرام گفت: «فري، همين جا بزن كنار. زير اون درخت جون مي ده واسه عرق خوري، مرديم از تشنگي.» سرش را برد توي موهاي ياسمن و آهسته چيزي توي گوش‌اش گفت و بعد بلند بلند خنديد.
    فريدون از توي آينه پشت سرش را نگاه كرد و فرمان را به سمت راست چرخاند. ماشين را توي سراشيبي تندي نگاه داشت و ترمز دستي را كشيد. گفت: «اين‌م بهشت اين هفته.» 
    اوايل پاييز بود و باد سردي مي‌پيچيد توي درخت‌هاي كنار جاده و نك‌شان را تكان مي‌داد.
    پریسا از روي صندلي جلو گفت: «  كاش ميترا هم بود. » و برگشت به الياس نگاه كرد. گفت: «‌ بيداري؟‌»
    الياس سرش را به شيشه‌ي پنجره تكيه داده بود و دست‌اش را گذاشته بود روي دوربيني كه از گردن‌اش آويزان بود. چشم‌هاش را باز كرد و گفت: « رسيديم؟»
    فريدون گفت:‌ «من مي‌رم يه جاي خوب پيدا كنم.» و از شيب كنار جاده پايين رفت.
    شهرام گفت: « يخدون رو من مي‌آرم.»  و رفت به طرف صندوق عقب.
    ياسمن و پریسا دست‌هاي هم را گرفته بودند تا وقتي از شيب پايين مي‌روند ليز نخورند.
    الياس از ماشين كه پياده شد چشم‌هاش را تنگ كرد و زل زد به دوردست. به كوه‌ها كه نك‌شان هنوز از برف سفيد بود. بعد نگاه كرد به دامنه‌ي كوه كه خانه‌ي چوبي فرسوده‌اي لاي درخت‌هاي آن جا بود. آخر سر خيره شد به آسمان كه تكه ابر بي‌قواره‌اي در افق يك دستي‌اش را به هم زده بود. 
    فريدون از زيردرختي فرياد زد: « بيا پايين ديگه خوشگله! داري چي كار مي‌كني؟ تا حالا آسمون نديدي؟»


    شهرام دراز كشيده بود و سرش را گذاشته بود روي پاهاي ياسمن. بطري سبز كوچكي را با فاصله بالاي دهان‌اش گرفته بود و آن را كج كرده بود. گفت: « مي‌خورم به سلامتي ياسمن و فري و پریسا و ميترا. به سلامتي خودم. خودِ خودِ خودم. خودِ خيلي خوبم كه هيشكي قدرش رو نمي دونه مگه خودم. و مي‌خورم به سلامتي اين الياس خوشگله . اين شازده پسر كه در روزگاري كه آدم‌هاش واسه بيداري هم تره خرد نمي‌كنند، هنوز واسه يه خواب ناقابل اوضاع‌ش رو به راه نشده.» 
    منظورش خوابي بود كه الياس سه شب قبل ديده بود. خواب ناواضحي درباره فرشته‌اي كه زير باران شديدي حسابي خيس شده بود و همين طور كه بال بال  مي‌زد سعي مي‌كرد در خواب چيزي به الياس بگويد.
    شهرام بطري را خم كرد و مايع سرخي از شيشه ي سبز ريخت توي دهان‌اش. بطري را همان طور نگه‌داشت تا دهانش پُر شد و كمي از مايع سرخ ريخت روي دامن ياسمن.
    فري دست‌اش را انداخت گردن پریسا و زل زد به ليوان توي دست‌اش. گفت: «  من اما  مي‌خورم اولا به سلامتي اين بت خوشگل‌م يعني پریسا جون. دويما واسه الياس خان صوفي كه دعا مي‌كنم هرچي زودتر عقل‌ش برگرده سرجاش و از ترك بزنه بيرون. سيوما به سلامتي اين سرسره ي بي‌پدر و مادر كه امروز سوار شدن روش حسابي داره كيف مي ده.» 
    پریسا خنديد و گفت: « عزيزم، كدوم سرسره؟ من كه چيزي نمي بينم.»
    ياسمن گفت: « پریساجون، ليوان رو ازش بگير. داره زياده روي مي‌كنه »
    الياس ايستاد و زل زد به دور دست. گفت: « مي‌رم چندتا عكس بگيرم. زود برمي‌گردم.» و دور شد.
    فري نگاه كرد به الياس كه در نظرش انگار از پشت شيشه ماتي، محو و ناپيدا بود.
    گفت: « اولش باس از پله‌هاش بري بالا. بالا و بالا و بالا. بعد باس بياي پايين. لييييييييز بخوري بياي پايين. رفتن بالا آسون. پايين اومدن سخت. ببخشيد اشتباه شد، رفتن بالا كار هركول، اومدن پايين كار ميمون. يعني آسون. بالا سخت، پايين آسون. امروز چند شنبه‌س؟» 
    دقيقه‌اي كسي چيزي نگفت. سكوت بود و صداي باد كه مي پيچيد توي درختان.
    - « كسي نمي‌دونه امروز چند شنبه‌س؟»
    لحن‌اش طوري بود انگار داشت كسي را تهديد مي‌كرد.
    شهرام گفت: «فرض كن هفت شنبه‌س. خوب، كه چي؟ گور باباي هرچي چند شنبه‌س.»
    بطري سبز خالي را گذاشت جلو چشم‌هاش و از پشت آن زل زد به فري. صورت فري از پشت شيشه كش آمد و پهن شد و بعد پيچ خورد تا چشم‌هاش رفت توي بيني‌اش، تا دهان‌اش رفت توي چشم‌هاش. شهرام زد زيرخنده و نشست. بس كه خنديده بود اشك جمع شده بود توي چشم‌هاش.
    فري گفت: «خيلي خوب، هفت شنبه. گرچه به نظر من فرقي نمي‌كنه. منظورم اينه كه جمعه و سه‌شنبه و هفت‌شنبه همه سر و ته يه كرباس‌ند. صبح تا ظهر عينهو بالا رفتن از سرسره مي مونه اما همين كه اذون رو گفتند ورق برمي‌گرده. منظورم اينه كه با صداي اذون مي‌ريم تو سرازيري. انگار بعدازظهر كه مي‌شه لييييييز مي‌خوريم و با سرعت نور مي‌ريم توي شب. لامسب. به نظر من هر روز يعني سرسره سواري.»
    ماشيني به سرعت از جاده گذشت و صداي موسيقي‌اي كه از آن بيرون مي ريخت آن قدر بلند بود كه كسي بقيه‌ي حرف هاي فري را نشنيد. 
    فري گفت: «پریسا جون نظر تو چيه؟ موافقي؟»
    پریسا ليوان خالي را از دست فري گرفت و گذاشت روي زمين. گفت: «  با چي؟ با چي موافقم؟» 
    باز همه سكوت كردند. اين بار آن قدر سكوت شان طول كشيد كه سوال پریسا از ذهن همه پاك شد. حتي خودش.


    الياس دست‌اش را كشيد روي ديوارهاي چوبي خانه‌ي فرسوده‌‌ي جنگلي و  به پيرزني كه توي درگاه  ايستاده بود گفت كه مي‌خواهد از خانه‌ي او عكس بگيرد. گفت دوست دارد از او هم عكس بگيرد. از او و خانه‌اش با هم. 
    پيرزن گفت: « از من؟»  و لبخند زد. عينك آفتابي تيره‌اش را روي چشم‌هاش جا به جا كرد و روسري‌اش را كشيد جلو. ايستاد جلو خانه‌اش.
    الياس عقب رفت تا زاويه‌ي مناسبي براي عكاسي پيدا كند. روي تكه سنگي ايستاد و از چشمي دوربين به خانه چوبي و زني كه جلو خانه ايستاده بود خيره شد. براي لحظه‌اي احساس كرد دارد از مدل لباسي در پاريس عكس مي‌گيرد!  گفت: « لطفا تكان نخوريد.» گفت:« عاليه.»  گفت: «تموم شد.»
    بعد جلوتر رفت و چند عكس ديگر از صورت پيرزن گرفت. بعد از پنجره‌ي بسته‌ي خانه عكس گرفت. بعد، باز چند عكس از صورت پيرزن گرفت. اين بار با سايه‌هاي موربي كه نور روز روي صورت‌اش انداخته بود. كارش كه تمام شد انگار از شيب تندي بالا رفته باشد يا سنگ درشتي را جا به جا كرده باشد، خيس عرق شده بود. دوربين را به گردن‌اش انداخت و به نك كوه نگاه كرد. 
    گفت: «عكس‌ها رو كه چاپ كردم براتون مي‌فرستم.»
    اين را كه گفت زل زد توي عينك پيرزن. و ناگهان  انگار چيزي، چيزي واضح‌ و تكان دهنده را كشف كرده باشد يك قدم عقب رفت و احساس كرد هيچ وقت در عمرش اين قدر احمق نبوده است. احساس كرد اين حماقت به شدت وضوح برف‌هاي نك كوه يا تكه ابر ته افق يا بادي كه مي‌پيچيد توي كوهستان يا حتي واقعيت كفش‌هاش بديهي است.


    توي ماشين كه نشستند ياسمن گفت: « الياس خان عكاسي ‌كردي؟»
    فري بطري سبزي را از پنجره‌ي ماشين بيرون انداخت و گفت:« damn! God »
    پریسا گفت: « اون بالا خوش گذشت الياس خان؟ »
    الياس بند دوربين را از گردن‌اش بيرون آورد و زل زد به خانه چوبي توي دامنه‌ي كوه. خانه، انگار لكه‌ي قهوه‌ايِ رنگ و رو رفته‌اي بود بر زمينه يكدست سبز جنگل. 
    ماشين كه راه افتاد شهرام گفت: « ياسي ما يه سؤال كرد، خوشگله. پرسيد چيزي هم شيكار كردي، شازده؟»
    الياس آهسته، خيلي آهسته، آن قدر كه تنها خودش صداي خودش را شنيد، گفت: « خفه شيد.» و بعد دريچه‌ي پشت دوربين‌اش را با دقت باز كرد تا نور حلقه‌ي فيلم توي دوربين را سياه كند.ء




    Source: http://www.jenopari.com/article.aspx?id=51
    Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2008-12-15) | Author: مصطفي مستور
    Views: 572 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024