دربيمارستاني ،دو مرد بيماردر يك اتاقبستري بودند . يكي ازبيماراناجازه داشت كههر روز بعد ازظهر يك ساعتروي تختشبنشيند . تختاو در كنارتنها پنجرهاتاق بود . امابيمار ديگرمجبور بود ...
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدنتابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: ميبايستنيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، ازياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به اوخيانت كند، تصوير ميكرد. كار را نيمه تمامرها كرد تا ...
وهنوردي ميخواست به قلهای
بلندی صعودكند. پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را
آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كههوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا
را پوشاندهبود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و
ستارهها پشت انبوهي ...
تاجري پسرش را برايآموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان
چهل روز تمام در صحرا راه رفت تااينكه
سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهيرسيد. مرد ...
بر سر گور كشيشي در كليساي
وستمينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم ميخواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدممتوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايدانگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را همبزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام رامتحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم ميفهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ،شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!
روزي يكمرد ثروتمند ،پسر
بچه كوچكشرا
به يك دهبرد
تا به اونشان
دهدمردمي كه در آنجا زندگي ميكنند چقدرفقير هستند . آن ها يك روز ويك شب را درخانه محقر يكروستايي به سربردند ...