Thursday, 2024-11-28, 6:38 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    فقر

    روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند . آن ها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند .

    در راه بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟

    پسر پاسخ داد : عالي بود پدر !

    پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه كردي ؟

    پسر پاسخ داد: فكر مي كنم !

    پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي ؟

    پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آن ها بي انتهاست !

    در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعأ چقدر فقير هستيم !

     

     



    Source: http://www.datiki.com/fa/library.htm#short
    Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2009-01-29) | Author: Ehsan
    Views: 762 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024