Thursday, 2024-11-28, 6:38 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles » داستان كوتاه

    كوهنورد

    كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
    ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟
    -
    نجاتم بده خدای من!
    -
    آيا به من ايمان داري؟
    -
    آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام
    -
    پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
    كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم.
    خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
    كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.
    روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...



    Source: http://www.datiki.com/fa/library.htm#short
    Category: داستان كوتاه | Added by: 20 (2009-01-29) | Author: Ehsan
    Views: 791 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024