این روزها چنان درگیر هیچم که لحظه به لحظه بیشتر به هیچ نزدیک میشوم...
این روزها چنان سردرگمم که ثانیه به ثانیه سردرگم تر میشوم...
این روزها تنها تفریح گوشه ای نشستن و فکر کردن است...
این روزها بیشتر به خودم شک میکنم...
این روزها در حوالی ما بوی عید نمی آید
خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر
آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف
ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر
ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر
مثل شعر ، ناگهان ، مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ، دیدمت ولی چه دیر
دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر
با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر