Thursday, 2024-11-28, 5:37 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
سياسي [84]
اجتماعي [11]
اقتصادي [12]
فرهنگي [14]
دانشگاه [5]
ورزشي [25]
IT [7]
مذهبي [5]
متفرقه [3]
طنز [4]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
آرشیو مطالب
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
تقویم
«  January 2009  »
SuMoTuWeThFrSa
    123
45678910
11121314151617
18192021222324
25262728293031
دوستان
  • Create your own site
  • Main » 2009 » January » 31 » دعواي شديد شب 12 بهمن بر سر اداره تريبون استقبال
    10:13 PM
    دعواي شديد شب 12 بهمن بر سر اداره تريبون استقبال
    ما متحصن شده بوديم در دانشگاه تهران. جامعه روحانيت متحصن بود و بختيار فرودگاه ها را بسته بودند و مردم شعار مي دادند: "واي به حالت بختيار اگر خميني دير بياد". از يك طرف پايمان توي مسجد دانشگاه بود كه مركز تحصن بود و از طرفي پايمان توي كميته استقبال بود. ما هم جوان و پرتحرك بوديم.

    حجت الاسلام ناطق نوري در ببان خاطرات خود از روزهاي پيروزي انقلاب به ايرنا مي‌گويد: يك دفعه خبر دار شديم كه فردا كه امام تشريف مي آورند بناست كه در بهشت زهرا سازمان مجاهدين خلق - ‌منافقين - تريبون را اداره كنند. اتفاقا تصاوير آن روز وجود دارد كه پدر محمد حنيف نژاد آنجا نشسته، پدر ناصر صادق يكي از رهبران مجاهدين خلق آنجا نشسته و اينها از قبل دعوت شده بودند كه بيايند و تريبون هم دست آنها باشد. مادر رضايي ها از مجاهدين خلق هم سخنراني كند و آنها مراسم استقبال را اداره كنند. ما خبر دار شديم و ‍‌از همان جا ما زنگ زديم به نوفل لوشاتو به مرحوم حاج احمد آقا. آقاي كروبي بودند، آقاي معاديخواه، آقاي انواري و مرحوم آقاي مطهري هم بودند. آقاي كروبي صحبت كرد و عصباني شد و تلفن را از عصبانيت رها كرد. ايشان خيلي حساس بودند. آقاي معاديخواه هم گرفت و عصباني بود و در نهايت من گوشي را گرفتم. من كمتر عصباني مي شدم با آقاي حاج احمد آقا صحبت كردم. بالاخره گوشي را مرحوم مطهري گرفت و خيلي تند صحبت كرد با حاج احمد آقا. عصباني بود و دستش مي لرزيد. شهيد مطهري به حاج احمد آقا گفت: به آقا بگوييد. حاج احمد آقا گفت: آقا حركت كرده داريم سوار ماشين مي شويم برويم فرودگاه. گفت: من نمي دانم اين كه من مي گويم به آقا بگوييد كه خلاصه اش اگر فردا شما بياييد و تريبون بهشت زهرا دست مجاهدين خلق باشد، من نخواهم آمد.

    بالاخره ما با اين تلفن بساط را به هم ريختيم و حاج احمد آقا از آن طرف گفت: من نمي دانم هر كاري خودتان مي دانيد انجام دهيد. ما داريم راه مي افتيم. لذا اگر شما دقت كنيد مي بينيد آنجا - ‌بهشت زهرا- پدرهاي اينها نشسته اند اما كاره اي نيستند، تريبون دست ماهاست . بعد هم همان شب تصميم گرفتيم كه فردا فقط قرآن را يك نفر بخواند آن هم پسر مرحوم شهيد حاج صادق اماني بود. سخنران هم يك نفر قبل از امام باشد؛ آن فقط هم آقاي مطهري بود و بعد هم آقا خودش صحبت كند. هيچ كس ديگر حرف نزند. اينها خيلي بهشان برخورده بود و ناراحت بودند. امام هم كه فردا آمدند در عكس ها هم مي بينيد كه بعد از اين اعضاي نهضت آزادي دور و بر امام در فرودگاه هستند ولي وقتي خواستند امام سوار ماشين بليزر -كه آقاي رفيق دوست راننده اش بود- شود، امام خيلي باهوش بود حواسش آنقدر جمع بود كه توي ماشيني كه مي نشيند جز خودش و حاج احمد آقا كسي نباشد. اصلا روز عجيب و غريبي است اما حواس ايشان آنقدر جمع بود كه در ماشيني كه مي نشيند جز خودش و حاج احمد آقا كسي نباشد. اينها را پياده كرد.

    اين آقايان نهضت آزادي و دكتر يزدي و همه را پياده كرد. هر چقدر گفتند كه ما بي سيم داريم ما رابطيم فلانيم، همه را پياده كردند كه كسي با ايشان نباشد كه از اين همراهي سوء استفاده كند.
    بالاخره ما هم در آن شلوغي چون جوان و فرز بوديم در عقب جيپي را باز كرديم و سوار شديم و رفتيم. اينجا بايد بگويم چطور شد من در بهشت زهرا پيدا شدم در عكس ها و همه جا با امام هستم همه اتفاقي است و برنامه ريزي قبلي نبود و اين خواست خداست. و آن اين كه اتفاقا سوار اين جيپي كه شدم از توانير بود و اينها بي سيم داشتند.

    يك هماهنگي بين نهضت آزادي و جبهه ملي بختيار شده بود. اينها كه با هم رفيق بودند يك هماهنگي براي آمدن امام بينشان صورت گرفته بود و رابط ما و دولت بختيار اينها بودند. به همين دليل فردا هلي كوپتر آمد و سالن فرودگاه را به ما دادند و به همين دليل ماشين توانست تا پاي پله هواپيما برود. به طور اتفاقي جيپ جلوي واحد سيار صدا و سيما قرار گرفت و واحد سيار هم جلوي ماشين امام. ما همينطور نگاه مي كرديم. اينها بي سيم داشتند به جلويي ها مي گفتند وضع خوبه بياييم و اينها مي گفتند بياييد. وارد بهشت زهرا شديم. ديديم ماشين نمي آيد. ديدم واحد سيار تلويزيون هم نمي آيد. آن روز ما 70 هزار نيروي انتظامي داشتيم. در فيلمها مي بينيد كه همه بازوبند دارند. اما آنقدر جمعيت زياد بود كه اينها در بين جمعيت گم بودند. كميته استقبال از سوي جمعيت موتلفه كه بيشترين نيروهاي سازمان يافته و نيروهاي خودي نيروهاي خوش خط و ربط و متدين را داشتند در مدرسه رفاه تنظيم شده بود. همه بچه هايي بودند كه قبلا هم شبكه اي كار كرده بودند.

    ولي هيچ كدام موثر نبود. چون جمعيت زياد بود اين تحت الشعاع بود. من ديدم ماشين نمي آيد. از پشت شيشه جيپ مي گفتم بيا اين هم اشاره مي كرد كه پشت سري حركت نمي كند. من در حين اين كه اين ماشين به كندي حركت مي كرد، پريدم پايين گفتم برم ببينم چرا نمي آيد. آمدم به اين بگويم كه چرا نمي يايي، ديدم كه پشت سرش ماشين امام اصلا پيدا نيست. همينطور جمعيت مثل تپه اي روي ماشين است. فقط اينجا فهميدم امام هست كه گاهي كه مردم همديگر را هل مي دادند. دست امام را كه براي مردم تكان مي داد، مي ديدم كه اين كار بيشتر مردم را تحريك مي كرد. رفتم روي كاپوت ماشين. آقاي رفيق دوست در خاطراتش مي گويد وقتي چشمم به شما افتاد، تازه خاطر جمع شدم و فهميدم كه يك آشنا هست. اينقدر نيرو زياد بود اما در بين جمعيت كسي پيدا نبود. بالاخره عمامه من آنجا افتاد به گردنم و بعد هم افتاد و عباي من هم افتاد.

    شب قبل در كميته استقبال به طور اتفاقي شنيده بودم كه پيش بيني هايي در مورد هلي كوپتر انجام شده است و اين در ذهنم بود و يك دفعه كه هلي كوپتر نشست. من گفتم اين همان است كه ديشب بحثش بود و خلاصه يك ساعت و نيم طول كشيد تا فاصله خيلي كمي ماشين جلو برود. و علت اين بود كه ماشين خاموش شد و در اثر فشار هاي مردم ماشين كلا خراب شد و مثل اين كه امام در يك جعبه فلزي نشسته بود. بالاخره با يك وضعي امام را سوار هلي كوپتر كرديم آقاي رفيق دوست را ديگر نديديم. در بين جمعيت زده بودند وايشان بي هوش شده بود و افتاده بود روي زمين و ايشان را بردند. خلاصه امام را با هلي كوپتر بردند و ما هم با امام بوديم. خلبان يك سرگرد نيروي هوايي بود و ما امام را سوار كرده ايم و مي گوييم بلند شو. اصلا كجا؟ كي؟ اين چيه؟ كجا مي خواهد برود؟ خيلي عجيب بود. هيچ چيزي پيش بيني نشده بود. كسي هم نمي داند. حالا اينجا فرمانده منم. به خلبان مي گويم بلند شو و خلبان مي گويد آقا نمي شود. مردم به هلي كوپتر آويزان هستند. من هم كه بلد نيستم. گفتم، نمي دانم، هر طوري هست بلند شو. ايشان خيلي افسر خوبي بود. خودش به هر ترتيبي بود بلند شد و گفت كه اينجا شلوغ است. نمي شود نشست. گفتم، نمي شود نيست. امام از پاريس آمده و بايد در قطعه 17 بنشيني. گفتم بايد بنشيني. هلي كوپتر هر طوري بود، نشست. حاج احمد آقا هم بود.

    به امام عرض كردم خواهش من اين است كه حضرتعالي پياده نشويد. ايشان نشست و من بدون عمامه و عبا پياده شدم. ديدم بازوبند به دست ها هستند. گفتم، بياييد جلو. گفتند حاج آقا چيه. گفتم: يك جو غيرت مي خوام، گفتند يعني چي؟ گفتم شما دستهايتان را به يكديگر قفل كنيد و يك ديوار درست كنيد تا بتوانيم امام را پياده كنيم. بعد در را باز كرديم. امام آمد پايين ديديم توي جمعيت. حالا نمي توانيم برويم. زيادي جمعيت ديوار را مي شكست. همين جا كه داربست بود من دست امام را گرفتم و از زير داربست ها كه ارتفاعش شايد نيم متر بود. گفتم حاج آقا ببخشيد از اين زير بايد بياييد و موقع برگشت گفتيم اين ديوار را درست كنيد و خيلي آرام وعالي داشتيم مي آمديم. يك دفعه هلي كوپتري كه ما داشتيم به سمتش مي رفتيم، بلند شد. ديگر نه راه پس داشتيم چون ديواره خراب شده بود و نه راه پيش. اينجا جنگ مغلوبه شد. همه ريختند. شما عكسها را كه ببينيد، مي بينيد هر چه آدم هاي درشت و پهلوان و گردن كلفتند، آنجا هستند. تنازع بقا بود. هر كسي ديگري را پرت مي كرد كه خودش بيايد جلو. بعد مثلا يك پهلوان جوان آقا را از علاقه مي گرفت و مي گفت كه ول كنيد آقا را، كشتيد، مي كشيد ايشان را. ديگري مي گرفت و مي كشيد. عمامه از سر امام افتاد. يك عكس هست كه آقا عمامه ندارد. من يقين كردم كه امام از دنيا رفت.

    ديگر داد هم كه فايده نداشت. بلندگو هم فايده نداشت اما لطف خدا نمي دانم چطور شد كه در اين شلوغي امام باز برگشت طرف جايگاه. ديگر آنجا آمبولانسي از شركت نفت شهرري بود كه گفتيم بيا جلو. امام را سوار كرديم. ديگر اينها همه دست خودم است. ديگر كميته استقبال و فرمانده و همه به هم ريخته بود. فرمانده آنجا ما بوديم ديگر. آقا را سوار كردم و حاج احمد آقا را هم گفتم بيايد. عباي امام در ميان جمعيت گير كرد. من ديديم همين دارد مشكل ساز مي شود. من عبا را از دوش آقا گرفتنم و پرت كردم سمت مردم تا بروند دنبال عبا. ما آقا را برديم. خودم هم پريدم كنار راننده. ما آژير بلد نبوديم و نه بلند گو را مي دانستيم. از راننده سوال كرديم و نشانمان داد.

    راننده يك جواني بود كه از هر جايي كه مي توانست مي رفت از روي جوي، از روي قبرها و چاله ها و هر جا كه ممكن بود و من براي اين كه مردم متوجه نشوند كي در داخل ماشين است، مي گفتم، برويد كنار. يكي از علما حالش بهم خورده. بايد سريع ببريمشان. هر كسي زير ماشين برود، پاي خودش است. ديگر نمي ايستيم. بالاخره از بهشت زهرا آمديم بيرون. خلبان هلي كوپتر زرنگ بود و بالا مواظب ما بود و يك دفعه در مسير ما نشست و بالاخره ما رفتيم سمت هلي كوپتر. در داخل هلي كوپتر محمد طالقاني هم بود. امام و احمد آقا و من و آقاي طالقاني سوار شديم و هلي كوپتر بلند شد. خلبان گفت حاج آقا برويم نيروي هوايي. گفتم:" نه!! بريم لانه زنبور." صبح وقتي مي خواستم برم بهشت زهرا، ماشينم را گذاشتم كنار بيمارستان 1000 تخته خوابي (بيمارستان امام خميني).

    لطف خدا، امام اول آمد سراغ شهدا و بعد رفت بيمارستان. تحليل هم شد كه امام رفتند ديدن مجروحين. ماشين ما هم اون بغل بود. به خلبان گفتم، مي تواني بروي بيمارستان هزار تخته خوابي بشيني. خلبان گفت اولا حاج آقا، بيمارستان هزار تخته خوابي اسمش شده بيمارستان امام _خيلي عجيب است. او مي دانست و من نمي دانستم_ و بعد هم شما هر كجا بگوييد، مي آييم پايين. خيابان پهلوي هم بگوييد، مي آيم پايين. ولي گفتم، نه آقا برو همان جا. شما حساب كنيد، توي بيمارستان يك هلي كوپتر نظامي نشسته. مردم خيال كردند كه در مراسم استقبال امام، زد و خورد شده و هلي كوپترها دارند مجروح ها را مي آورند. ريختند پزشك و پرستار و بيمار. ما باز آمديم پايين، قبل از اينكه امام بيايد. گفتم آمبولانس داريد. حالا نگو اينجا بيمارستان است و من دارم مي پرسم آمبولانس داريد. آمدند جلو و گفتن اينجا بيمارستان است. آمبولانس براي چه؟ گفتم، بيمار ما يك جوري است كه ما بايد از اينجا ببريمشان. بالاخره خيلي عجيب بود. نهايتا نگذاشتند. يك پزشكي جلو آمد. اسمش هم آقاي صديقي بود. گفت: من دكتر صديقي هستم. يك پژو504 نقره اي رنگ دارم. ماشين كه آماده شد، در را باز كرديم. يك دفعه امام دستشان را تكان دادند. تمام بساط ما رو به هم ريختند. تا ايشان از هلي كوپتر بيايد پايين، سوار ماشين بشود، گرفتار شدند. با زحمت ايشان را سوار كرديم.

    محمد آقا و احمدآقا هم سوار شدند. من ماندم. من آنتن ماشين رو گرفتم و خودم را پرت كردم روي سقف ماشين. حالا با قباي آخوندي و آويزان، ماشين هم دارد مي رود. اومديم تا نزديك درب بيمارستان و خلاصه زدم به شيشه. به حاج احمد آقا گفتم كه من اين بالا هستم كه شما داريد به سرعت مي رويد. ايشان گفت: عجب پس تو آمدي. گفتم: بله، پس چي من ول نمي كنم. آمديم پايين، سوار شديم و از درب كه آمديم بيرون به راننده گفتيم بريم كوچه كناري. ماشين هم بود. ديگر گفتيم برويم ماشين خودمان را برداريم. جالب اينجا بود كه همه انقلابيوني كه در كميته استقبال بودند، امام را گم كردند. همه نگران بودند. همه توسط دوستان نهضت آزادي با دولت و مركز اطلاعات تماس گرفتند و گفتند امام را كجا برديد. آنها هم گفتند ما تا بيمارستان هزار تخته خوابي و يك پژو 504 سوارش كرده را داريم. بعد از آن ما هم گم كرديم. اصلا لطف خدا بود.

    از محمد آقا طالقاني و پزشك هم خداحافظي كرديم. ما با يك پيكان آبي خودم رفتيم. امام عقب نشسته و احمد آقا جلو. من هم كه توي پيكان خودم. حالا همه بهشت زهرا دنبال امام هستند. ما هم توي خيابان هاي خلوت تهران.

    حاج احمد گفتند برويم جماران. من گفتم بريم خانه ما. امام فرمودند برويم منزل آقاي كشاورزي (فاميل آقاي پسنديده، اخويشان) پرسيدم: كجاست؟ فقط احمدآقا مي دانست كه توي جاده قديم شميران و در خيابان انديشه. كه ايشان هم اگر برود در محل، مي تواند بفهمد كجاست. ظاهرا آنجا هم انديشه يك و دو و سه داشت. رفتيم سينما صحرا (مولن روژ). احمد آقا پياده شد و از مردم مي پرسيد كه انديشه كجاست. هيچ كس هم نمي دانست توي اين ماشين چه كسي نشسته؟ بالاخره سووال كرديم و پيدا كرديم و رفتيم خانه مذكور. تنها يك پيرزن آنجا بود.

    پيرزن مات و مبهوت مانده بود كه امام خانه ما آمده. امام هم آرام آرام رفتند توي آشپزخانه. از اين پيرزن مي پرسيدند و احوالپرسي مي كردند. بعد نماز سه نفره خوانديم. امام هم پيش نمازمان بودند. ناهار نان و كره خورديم. بعد احمد آقا زنگ زد به حسين آقا، پسر آقا مصطفي و گفت: ما منزل آن كسي هستيم كه در بهشت زهرا كنارش ايستاده بوديد كه متوجه شد و آمدند.
    آخر شب شهيد عراقي و... امام را آوردند مدرسه رفاه. صبح در مدرسه رفاه جايگاهي را درست كردند ( مدرسه رفاه وصل به دبستان علوي شماره يك بود) مرحوم عراقي هم دستور داده بود كه ديوار بين اين دو مدرسه را خراب كرده بودند و مدرسه علوي يك وصل به مدرسه رفاه شده بود. من از خانه ساعت 6 آمدم بيرون. بروم مدرسه رفاه، كه ديدم آقاي مطهري و منتظري دارند از خيابان ايران مي آيند پايين. آنها تا من را ديدند گفتند كه آقاي نوري بياييد. گفتند: "اين مدرسه رفاه كه امام آنجاست، توي كوچه هست و درش هم باريك است و مردم كه مي خواهند بيايند با امام ديدار كنند، صفشان تا خيابان طول مي كشد. حالا مي خواهيم برويم مدرسه علوي شماره 2 رو ببينيم." حالا هيچ كس هم خبر ندارد. من آشنا بودم، چون پسرم آنجا تحصيل مي كرد. رفتيم با آقاي مطهري. مي دانستم كه آنجا جاي خوبي است و درب پاركينيگي دارد. يك درب براي ورود دارد و يك درب براي خروج. دفترش هم در حياط يك جاي مناسبي براي ايستادن امام و ملاقات هاي ايشان بود.
    آمديم و تا ديديم، آقاي مطهري گفتند كه برويم امام را بياوريم. ما آمديم مدرسه رفاه. آقاي مطهري هم آمد و امام هم از طبقه دوم مدرسه رفاه آورديم و از پله هاي پايين كه برويم سمت علوي كه ديوارش را مقداري تخريب كرده بودند. بايد مي پيچيدم سمت چپ. آقاي مطهري هم بدون اطلاع كسي پيچيدند توي پاركينگ و من را هم صدا زد و يك ماشين پيكان كه سوييچش هم رويش بود كه نمي دانستيم مال چه كسي هست، سوار شديم. باز دوباره بدون آنكه كسي متوجه شود از جلوي مردمي كه آمده بودند با امام ديدار داشته باشند، گذشتيم. آنها هم متوجه نشدند كه امام داخل اين ماشين هست.
    رفتيم مدرسه علوي شماره 2 بدون اينكه كسي متوجه باشد. امام را پياده كردم و خودم دويدم و آمدم مدرسه علوي شماره يك. پشت بلندگو به مردم گفتم: "توجه داشته باشيد اينجا كوچه باريك است و در ورودي كوچك امام رفتند مدرسه علوي شماره 2 يك مقدار پايين تر. با صلوات برويد امام را آنجا ملاقات كنيد."
     
    بحث دولت موقت شد كه شوراي انقلاب تصميم گرفت. من هم عضو شوراي انقلاب نبودم . به نظر من تشكيل دولت موقت از نهضت آزادي و بازرگان به دو دليل بود. يكي اينكه امام اساسا علاقه نداشتند كه روحانيت كار اجرايي بگيرد. لذا براي رياست جمهوري بعد هم كه بحث مرحوم بهشتي شد، امام موافقت نكردند. امام مي خواستند بفرمايند كه حتي المقدر روحانيت مسئوليت اجرايي نگيرد كه مردم به ذهنشان نزند و دشمن ها نگويند كه روحانيت مبارزه كرد و به اينجا رسيد تا خودشان به قدرت برسند. اين ذهنيت امام بود. دليل دوم اين بود كه گروه هاي ديگر تشكيلات نداشتند كه ابتدا به ساكن دولت تشكيل بدهند. بايد بگردند دنبال نيرو. يعني امام و يا دوستاني كه به امام مشورت مي دادند، مثل آقاي هاشمي و بهشتي و ... اين را مد نظر داشتند. نهضت آزادي گروهي بود كه مسلمان هم بودند و اختلاف سليقه هم داشتيم ولي مسلمان هم بودند و سال هابود تشكيلات داشتند و كار اجرايي مي كردند. آن زماني كه داشتند حكم را مي خواندند، فكر مي كردم شوخي است و باور نداشتيم . ما آن زمان دو فرستنده تلويزيون داشتيم يكي فرستنده تلويزيون خودمان بود و بردش هم تا خيابان پيروزي بود. جالب بود كه اين تلويزيون انتخاب بازرگان را نشان مي داد و مي رفتيم در زيرزمين تلويزيون سراسري با بختيار مصاحبه مي كرد. از او مي پرسيدند آقاي خميني دولت تشكيل داده نظر شما چيست؟ او گفت :حالا شوخي است. حالا هر موقع جدي شد!!!
    Category: سياسي | Views: 609 | Added by: 20 | Rating: 0.0/0
    Total comments: 0
    Name *:
    Email *:
    Code *:
    Copyright MyCorp © 2024