منبع:رادیو وبلاگستاندانلود
Once everything was damn fine, we looked at each other and said “I
love you”, and we really meant it. We walked together, we laughed and
cried together and we shared the most beautiful remembrances. Sky was
always blue, even in the rainy days we could find a hole in clouds to
see the beautiful blue of sky. Your eyes meant everything to me, I
wanted to do everything to have their attention, to have their warm
look at me… and everything was damn fine!
But, but, it sounds like a trouble these days. It sounds as if we’ve
lost each other, it sounds as if you and I are getting far and far!
My love! It’s not meant to be like this, we were not supposed to be in
here. You told me, we’re end of love, you told me we are those whom
define love, and you told me we will make it the greatest love ever.
But now, it’s damn dark. It’s damn cold. It’s a damn killing feeling. I
feel like dying. This night is going to be the worst night I’ve ever
had, cause you came to me, didn’t look at my eyes, you didn’t even
called my name, you said it seems like the end, you said game’s over.
And the reason was a damn thing!
I beg you my love. I beg you to those most beautiful seconds we had
together, Please! For crying out loud, let me to rebuild this, let me
solve the issue, because I’m not going to survive this. Cause I feel
like a lost boy, a boy in every-thing-is-finished hell!
Forgive me!
زمانی همه چیز عالی بود. به همدیگر نگاه می کردیم و می گفتیم “دوستت دارم”
و واقعا هم منظورمان همان بود. با هم قدم می زدیم، با هم می خندیدیم و
گریه می کردیم و زیباترین خاطرات را با هم تقسیم می کردیم. آسمان همیشه
آبی بود، حتی در روزهای بارانی از ورای ابرهای سیاه، تکه ای را بدون ابر
پیدا می کردیم که در آنسویش آبی زیبای آسمان پدیدار بود. چشمانت همه ی
دارایی من بودند و حاضر بودم هرکاری را بکنم تا آن نگاه گرم و صمیمیشان را
به من ببخشند… و همه چیز عالی بود
اما…اما به نظر اینروزها مشکلی پیش آمده. انگار همدیگر را گم کرده ایم و بنظر من و تو از هم دورتر و دورتر می شویم.
عشق من! نباید اینطور می شد. ما نباید کارمان به اینجا می کشید. به من
گفتی ما آخر همه عشقهاییم. به من گفتی ما هستیم که معنی عشق را تداعی می
کنیم، و بهترین عشق را با هم خواهیم ساخت
اما حالا همه جا تاریک است. همه جا سرد است. و یک حس کشنده لعنتی. احساس
مرگ می کنم. این شب بدترین شب من خواهد شد چرا که پیشم آمدی بدون اینکه
نگاهم کنی یا حتی اسمم را صدا بزنی به من گفتی که همه همه چیز تمام است،
بازی تمام است! و دلیلش یه موضوع لعنتی و مسخره!
قسمت می دهم ای عشق من. به تمام لحظات زیبایی که با هم داشتیم قسمت می
دهم، لطفا، محض رضای خدا به من فرصت بده تا جبران کنم. فرصت بده تا مسئله
را حل کنم چرا که بدون تو من زنده نمی مانم. چرا که مثل فردی گم شده می
مانم که در جهنمی که انتهاست به دام افتاده
مرا ببخش