آقاي جونز مالك مزرعه مانر به اندازه اي مست بود كه شب وقتي در مرغداني را
قفل كرد از ياد برد كه منفذ بالاي آنرا هم ببندد.تلو تلو خوران با حلقه
نور فانوسش كه رقص كنان تاب ميخورد سراسر حياط را پيمود، كفشش را پشت در
از پا بيرون انداخت و آخرين گيلاس آبجو را از بشكه آبدار خانه پر كرد و
افتان و خيزان به سمت اتاق خواب كه خانم جونز در آنجا در حال خرو پف بود
رفت.به محض خاموش شدن چراغ اتاق خواب ،جنب و جوشي در مزرعه افتاد. در روز
دهان به دهان گشته بود كه ميجر پير ، -خوك نر برنده جايزه نمايشگاه
حيوانات- شب گذشته خواب عجيبي ديده است و مي خواهد آنرا براي ساير حيوانات
نقل كند مقرر شده بود به محض اينكه آقاي جونز در ميان نباشد همگي در انبار
بزرگ تجمع كنند.ميجر پير (هميشه اورا به اين نام صدا ميكردندگرچه به اسم
زيباي ويلينگدن در نمايشگاه شركت كرده بود) آنقدر در مزرعه مورد احترام
بود كه همه حاضر بودند ساعتي از خواب خود را وقف شنيدن حرف هاي او كنند ...
دربيمارستاني ،دو مرد بيماردر يك اتاقبستري بودند . يكي ازبيماراناجازه داشت كههر روز بعد ازظهر يك ساعتروي تختشبنشيند . تختاو در كنارتنها پنجرهاتاق بود . امابيمار ديگرمجبور بود ...
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدنتابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: ميبايستنيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، ازياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به اوخيانت كند، تصوير ميكرد. كار را نيمه تمامرها كرد تا ...
وهنوردي ميخواست به قلهای
بلندی صعودكند. پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را
آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كههوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا
را پوشاندهبود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و
ستارهها پشت انبوهي ...
تاجري پسرش را برايآموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان
چهل روز تمام در صحرا راه رفت تااينكه
سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهيرسيد. مرد ...
بر سر گور كشيشي در كليساي
وستمينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم ميخواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدممتوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايدانگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را همبزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام رامتحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم ميفهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ،شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!
روزي يكمرد ثروتمند ،پسر
بچه كوچكشرا
به يك دهبرد
تا به اونشان
دهدمردمي كه در آنجا زندگي ميكنند چقدرفقير هستند . آن ها يك روز ويك شب را درخانه محقر يكروستايي به سربردند ...