Thursday, 2024-11-28, 3:58 PM

خوش آمديد

Main | Registration | Login
Welcome مهمان
RSS
آرشیو موضوعی
تاریخ ایران و جهان [0]
داستان و رمان [6]
عرفان [0]
اخلاق و فلسفه [2]
خاطرات و شخصيتها [0]
ديني و مذهبي [4]
علوم اجتماعي [0]
ادبيات فارسي [0]
داستان كوتاه [21]
سياسي [0]
شعر [1]
متفرقه [0]
نظرسنجی
نظرتون درباره اينجا؟
Total of answers: 35
آمار
Login form
موزیک آنلاین
جستجو
دوستان
  • Create your own site
  • كتابخانه


    Main » Articles

    Total entries in catalog: 34
    Shown entries: 1-10
    Pages: 1 2 3 4 »

    و اما کتابی که میخوام معرفی کنم اسمش "دنیای تئو" هست.این کتاب رو خانم کاترین کلمان نوشتن و دکتر مهدی سمسار ترجمه کردن.داستانی درباره تاریخ ادیان!

    من یادداشت مترجم کتاب رو به عنوان معرفی کتاب اینجا میذارم.در ضمن قیمت کتاب 4500 تومان و نسبتا حجیم هست.

    ديني و مذهبي | Views: 945 | Author: طناز | Added by: tannaz | Date: 2009-02-09 | Comments (0)

    نویسنده:جورج اورول
    حجم:982 کیلوبایت

    آقاي جونز مالك مزرعه مانر به اندازه اي مست بود كه شب وقتي در مرغداني را قفل كرد از ياد برد كه منفذ بالاي آنرا هم ببندد.تلو تلو خوران با حلقه نور فانوسش كه رقص كنان تاب ميخورد سراسر حياط را پيمود، كفشش را پشت در از پا بيرون انداخت و آخرين گيلاس آبجو را از بشكه آبدار خانه پر كرد و افتان و خيزان به سمت اتاق خواب كه خانم جونز در آنجا در حال خرو پف بود رفت.به محض خاموش شدن چراغ اتاق خواب ،جنب و جوشي در مزرعه افتاد. در روز دهان به دهان گشته بود كه ميجر پير ، -خوك نر برنده جايزه نمايشگاه حيوانات- شب گذشته خواب عجيبي ديده است و مي خواهد آنرا براي ساير حيوانات نقل كند مقرر شده بود به محض اينكه آقاي جونز در ميان نباشد همگي در انبار بزرگ تجمع كنند.ميجر پير (هميشه اورا به اين نام صدا ميكردندگرچه به اسم زيباي ويلينگدن در نمايشگاه شركت كرده بود) آنقدر در مزرعه مورد احترام بود كه همه حاضر بودند ساعتي از خواب خود را وقف شنيدن حرف هاي او كنند
    ...
    داستان و رمان | Views: 900 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: (( يك بستني ميوه اي چند است؟ )) پيشخدمت پاسخ داد
    ...
    داستان كوتاه | Views: 1825 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود
    ...
    داستان كوتاه | Views: 763 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا
    ...
    داستان كوتاه | Views: 769 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    وهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي
    ...
    داستان كوتاه | Views: 790 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد
    ...
    داستان كوتاه | Views: 1001 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!

    داستان كوتاه | Views: 911 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

    سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
    ...
    داستان كوتاه | Views: 772 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آن جا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند . آن ها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند
    ...
    داستان كوتاه | Views: 761 | Author: Ehsan | Added by: 20 | Date: 2009-01-29 | Comments (0)

    Copyright MyCorp © 2024